آریو برزنآریو برزن، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

برای دردانه ام...

ماه 8 و روزهای سخت

آریو برزن...تمام عشق و هستیه مامان امروز اومدم از روزای خوب و البته چند روز سختی که با هم پشت سر گذاشتیم برات بنویسم اول برات بگم که الان که دارم برات مینویسم 30 بهمن هست و شما فردا وارد نهمین ماه از زندگیت میشی تو ماه 8 ماشالا پسرم خیلی کارای جدید انجام دادی مثلا چهار دست و پا میری سینه خیز کمتر میشی اگه بخوای به چیزی خیلی زود برسی سینه خیز میشی و با سرعت بالا به هدف مورد نظرت میرسی در غیر اینصورت اکثرا تو حالت چار دستو پا خونه گردی میکنی الان حدود 2 هفتست که خودت از مبل و پایه ی میز و خلاصه هر چیزی که تو دستت بیاد میگیری و بلند میشی و تا خودمون نشونیمت همینجور وایمیستی عاشق اینی که سر پا شی...خیلی زود هم قدم برداشتی و الان دیگه کا...
30 بهمن 1391

7 ماهگی و غذا خور شدن آریو برزن

آریو برزنم اول دی شد و پسر من وارد ماه هفتم زندگیش خدارو شکر میکنم به خاطر سلامتیت روز اول برات فرنی پختم با یه لیوان شیر پاستوریزه و  2 قاشق مربا خوری آرد برنج و 1 قاشق مربا خوری شکر...خیلی خوب بود و من خوشحالم که روزی که منتظرش بودم بالاخره رسید...عاشقتم مامان خیلی فرنیتو دوست داشتی...هفته ی اول فرنی خوردی و وعده های غذایت اضافه شد همینطور مقدار غذا تو هر وعده هفته ی دوم ماه 7 حریره بادوم هم به غذات اضافه شد که همون فرنی هست بعلاوه ی بادوم آسیاب شده از هفته ی سوم سوپ هم به غذاهات اضافه شد(سیب زمینی+ هویج+یه قاشق مرباخوری برنج+ یه تکه خورشتی گوشت گوسفندی بدون چربی)  هر سه روزی که میگذره یه مورد جدید به سوپت اضافه میکنم&nbs...
1 بهمن 1391

شب یلدا و پایان 6 ماهگی

سلام شیرینم سلام همه ی دار و ندارم سلام فدای بند بند وجودت که با وجود کوچولویه نازت یه دنیا گرمی دادی به خونمون  از شب یلدا برات بگم که مصادف شد با ورودت به هفتمین ماه زندگیت زندگیه من شب یلداست وشما با کمک میشینی بدون کمک چند ثانیه بعد رو به جلو میشی و از حالت نشسته به دمر تبدیل میشی...سینه خیز هم یه مقدار میری که عاشق تلاشتم ...تو شب یلدا رفتیم خونه ی مادر جونینا که تنها بودنو دایی یونس امسال پیشمون نبود ...دور هم بودیمو شام خوردیمو بعدش رفتیم خونه ی مامانبزرگ پدری که اونجا دو تا عمه ها و بچه هاشون منتظرمون بودن جوجه ی مامان خیلی خسته شده بودی و تو ماشین خوابت برده بود اما اونجا بیدار شدی و دل همه رو بردی با اینکه خواب...
1 دی 1391

تولد مامان فرزانه

دیشب تولدم بود ...اولین تولدم که تو تو بغلم بودی...نمیدونی چقدر خوشحال بودمو هستم ...پارسال 28 آذر تو دل مامانی بودی ..پارسال این موقع حتی تکوناتو احساس نمیکردم چه زود گذشت این یه سال و حالا تو 6 ماهه که اومدی پیش منو بابا فرهاد...همه ی مناسبتامون رنگ و بوی دیگه ای گرفته جوجه خروس من ...امیدوارم همیشه تو جشن و شادی باشی حالا یه عکس از دیشب برات میزارم       ...
29 آذر 1391

جوونه زدن اولین مروارید و آش دندونی

سلام موش موشک مامان... همه زندگیه من امروز ساعت 7 عصر روز جمعه 24 آذر وقتی که فقط 6 روز دیگه مونده که نیم ساله و وارد ماه هفتم زندگیت بشی داشتم بهت شیر میدادم که دیدم سر شیشتو بد جور به دندونت میکشی همون موقع دست کشیدم رو  لثت و دستم به تیزی رو لثت خورد بلللللللللللله مامانی اولین مرواریدت جوونه  زده نمیدونی چقدر خوشحال شدمو ذوق کردم آخه از ماه سوم همینجور  مشتت تو دهنته و بد جور لثه هات میخواره این آخرا خیلی بیقرار بودی همه چیزو به لثت میکشیدی اونم با حرص ... زودی به با با فرهاد خبر دادمو اونم حسابی قربون صدقت رفت مثل همیشه همینطور به مادر جونینا زنگ زدمو  حسابی خوشحالشون کردم...ح...
25 آذر 1391

شروع شش ماهگی

سلام عشق مامان... سلام چراغ خونمون ... سلام یکی یه دونمون... دورت بگردم وجودم که اینقدر شیرین و خوردنی شدی...همه رو عاشق و شیفته ی خودت کردی ...من که با وجود تمام خستگیایی که بعضی وقتا دارم ...تا میرم یکم استراحت کنم و شما پیش بابا فرهاد باشیو باهم بازی کنید زودی دلم برات تنگ میشه...نمی دونم همش باید کنارت باشم و تو جلو چشام...خدا جونم تمام دلخوشیه زندگیمه این جینگیل من..خیلی مواظبش باش... چند روز پیش رفتم سراغ لباسات که حالا واست کوچیک شدن...مامانی نمی دونی چه حالی داشتم لباسی که تو بیمارستان بعد دنیا اومدنت تنت کردیم جورابات کلاهت خیلی کوچولو بودنو ناز ...دوباره روز اولی که اومدی پیشم مثل فیلم اومد جلو چشام...عاشقتم مامان من این حس...
20 آذر 1391

5 ماهگیه آریو برزن

عزیزتر از جانم آریو برزنم سلام... عشق مامان 5 ماهه که از زمینی شدنت میگذره پسر نازم...و شما روز به روز بزرگتر میشی و کارات (شیرین کاریات) بیشتر میشه هر روز داری خواستنی تر میشی عزیزم ... نفسم به نفست بستس جگر گوشه ی من...بینهایت خوشحالم و خدا رو شکر میکنم به خاطر حضورت تو زندگیم پارسال 5 آبان بود که فهمیدم یه نی نی تو دلم دارم یعنی یک ماه بود که شما تو دلم جا خوش کرده  بودی و امسال تو این تاریخ شما 5 ماهه که اومدی پیشمون...مامانی همیشه خاطره ی خبر خوش  اومدنت تو زندگیم واسم جزء بهترین خاطراتمه و از اون بهتر روز زمینی شدنت... عزیز دلم از الان برات بگم که حسابی شیطون شدی اسمتو گذاشتم شیطونک آخه یه جا بند نمیشی همش م...
16 آبان 1391